عشــــــــــــق شکستـــــــــــــه
عشــــــــــــق شکستـــــــــــــه
درد ودل عاشقانه


داستانهای غمگین

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک. همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند. لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.

 

دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی. و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …

 ماجراهایی از حقیقت و دروغ / سه داستان از نا راستان

 

کادر بالا

 

 

روایت است در زمانهای قدیم دروغ و حقیقت با هم دو دوست بودند و  لباس زیبایی  به تن حقیقت بود که به آن مشهور شده بود. روزی در هوای گرم، به برکه ای رسیدند. دروغ به حقیقت گفت: داخل آب شو و آب تنی کن، تا من هم کمی بعد به تو ملحق شوم و آنوقت با هم شنا می کنیم. ولی "دروغ می گفت" به محض آنکه حقیقت لباس هایش را کند و وارد آب شد، دروغ هم از این فرصت استفاده کرد و لباس های او را دزدید و فرار کرد. از آنروز است که حقیقت، لباس به تن ندارد و از خجالت سرزنش، خود را مخفی می نماید، ولی دروغ با لباس حقیقت همه جا حضور دارد و همه جا خود را حقیقت معرفی می کند. متاسفانه این یک حقیقت تلخ است.

روایت این داستان به زبان دیگر:

 

 

دروغ و راست

(2)

کادر بالا

 

 

می گویند کسی بود که اعمال زشت گوناگونی از قبیل دزدی، شرب خمر و زنا را انجام می داد، او که از شیوه زندگیش راضی نبود، عزمش را جزم نمود و به سراغ انسان فرزانه ای رفت و از او کمک خواست. آن مرد فرزانه فقط یک درخواست از مرد کرد و گفت: هر کار خواستی انجام بده فقط تحت هیچ شرایطی قول بده دروغ نگویی. آن مرد هم قبول کرد و رفت. مطابق عادت قصد دزدی نمود، همسرش پرسید: مرد، این موقع از شب کجا می روی، نتوانست چیزی بگوید، بنابراین منصرف شد. فردای آن روز از فشار زندگی، راهش را به سمت میخانه کج نمود، در راه یکی از دوستانش او را دید و پرسید: کجا میروی؟ به او نیز نتوانست راست بگوید، برای او نیز بهانه ای آورد و به خانه باز گشت. خیانت کردن به همسر نیز که ذاتاً از اول تا آخر، یک دروغ بود پس آنرا نیز کنار گذاشت. از آن روز همسرش که شوهر خود را انسان صادقی می یافت روز به روز به او علاقه مندتر می شد و بیشتر محبت می کرد درست مانند اوایل ازدواجشان. از آن روز به بعد بدون اینکه دلیلش را بداند، درآمدش بیشتر شده بود. مهمترین چیزی که باورش برای خود او هم دشوار بود، این بود که چگونه در گذشته، از برقراری رابطه نامشروع، با افرادی که سراسر زندگیشان دروغ و پنهان کاری بوده است، لذت می برده.  به راستی او آدم دیگری شده بود یا به عبارت دیگر تازه، آدم شده بود. اگر او را در جایی ببینی و از او بپرسی کجا می روی؟ به راحتی و با آرامش خاصی پاسخت را خواهد داد.

 

دروغ و راست

(3)

کادر بالا

 

 

دوستی تعریف می کرد که در یک کشور خارجی، راهنمایی استخدام کردم تا در انجام کارهای بازرگانی ام به من کمک کند. قراری داشتم، ساعت 9. در راه تماشای مغازه ای، باعث شد، یک ساعت دیرتر به قرارم برسم. آن شخص، علت تأخیر را جویا شد. گفتم: ترافیک خیلی سنگین بود!.بلافاصله راهنمایی که در استخدام من بود و از من حقوق می گرفت، با اعتراض گفت: "چرا دروغ می گویید، ما سر راه به یک مغازه رفتیم و خرید کردیم، همین". دوستم ادامه داد: از خجالت آب شدم. بدتر از آن اینکه وقتی به راهنما اعتراض کردم که تو از من حقوق می گیری و علیه خودم حرف میزنی؟ مرد راهنما گفت: من برای دروغ گفتن از شما حقوقی نمی گیرم

 

 

 

 

 

 

روزی خیانت به عشق گفت:دیدی؟من بر تو پیروز شده  ام

عشق  پاسخی نداد
خیانت بار دیگر حرفش را تکرار  کرد
ولی  باز هم از عشق پاسخی  نشنید
خیانت با عصبانیت گفت:چرا جوابی نمی  دهی؟
سپس  با لحنی تمسخر آمیز گفت:انقدر بار شکست  برایت
سنگین بوده است که حتی توان پاسخ هم  نداری؟
   

عشق  به آرامی پاسخ داد:تو پیروز نشده  ای
خیانت گفت:مگر به جز آن است که هر که تو آن را عاشق کرده  ای
من  به خیانت وا داشته ام  ؟

عشق  گفت:آنان که عاشق خطابشان می کنی بویی از من نبرده  اند
...........چرا که عاشقان هرگز مغلوب عشق نمی  شوند
آنگاه که غرور کسی را له می  کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می  کنی 
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می  کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری  ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را،  نشنوی
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری  ،
می  خواهم بدانم،
دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می  کنی

 

 
     

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا  هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی  دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را  باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق  خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه  کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه  باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت  همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام  ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم  خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا  کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش  رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت  داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند،  حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام  میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید،  یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من  یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه  دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه  حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا  ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که  بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت  ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه  از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ  سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی  تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ...........
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه  چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی  بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه  دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر  رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه  دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و  باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

 

 

رفتم جلو در ک سیاوش(پسر داییم) و ببینم کسی پیشش بود منم رفتم کنارشون ازش  پرسیدم چند سالته هم سن بودیم... چند روز بعد سیاوش و دیدیم ازش پرسیدم پسره  چیزی بهت نگفته؟ ازش شمارمو خواسته بود ک گفته بود با کسی دوست نمیشه/اخه من 3 سالی  میشد با هیچ پسری نبودم/دیگه حرفی نشد در موردش تا ی مدتی... ی شب ک همگی خونه ی  مامان بزرگم بودیم ازش پرسیدم بازم چیزی بهت گفته ک دوباره گفته بوده به سیاوش گفتم  شمارمو بده بهش.وقتی فرستادش همون موقع بهم اس ام اس داد منم مثلانمیشناسم ک کیه  جوابشو دادم ک شمارمو از کجا اوردی وکی هستی و... نگفت کیه.میخاست ببینمش ک  بشناسمش... چند روز بعد ک داشتیم با هم صحبت میکردیم گاف داد ب اسم اصلی خودش قسم  خورد منم مثلا اون موقع شناختمش... بهش گفتم من نمیتونم دوست دخترت باشم فقط در حد  ی دوست عادی اونم قبول کرد/اصلا از پسرا خوشم نمیومد/ ما تو نیمه ی دوم مهر با هم  صحبت کردیم شاید بعد اولین صحبتی ک با هم داشتیم دو بار دیگه با هم حرف زدیم تا  ابان ماه ک گفت این جوری نمیتونه منم اصلا برام مهم نبود گفتم باشه  خدافظ.... بودو نبودش مهم نبود واسم حتی ی لحظه ام یادش نمیافتادم دیگه نه  از اون خبری شد نه من تا اسفند ماه شب چهار شنبه سوری بود دیدمش ی لحظه چند روز  بعدش سیاوش بهم گفت ک گفته کاش باهام بود... تو عید بود پیش دختر خالم بودم حوصلمون  سر رفته بود ی دفعه یادش افتادم بهش زنگ زدم رفته بود شمال مست بود باهام بد صحبت  کرد زنگ زدم ب سیاوش گفتم ج چند روز بعدش معذرت خواهی کرده بود اما من بدم اومد  ازش.... نمیدنم چی شد چرا شد اما تو اردیبهشت باهم دوست شدیم/کاش نمیشدم/تو  مدرسه ک بودم اس میدادم بهش روزامون میگذشتن ومن بیشتر بهش وابسته میشدم/باورم  نمیشد من به ی پسر ؟؟؟ تو نظرم غیر ممکن بود/ی شب رفتم پارک دیدمش واسه چند دقیقه  بعدشم رفت... چند بار دیگه ام هم دیگه رو تو پارک دیدیم/بهش بد عادت کرده  بودم/یکم دیوونه بود زود از هر چیزی عصبانی میشد.یشب باهام خیلی بد صحبت کرد ازش  پرسیدم مگه دوسم نداری؟گفت نه ندارم اون شب حالم خیلی بد شد اما بعد این ک از بردنو  دکتر بهتر شدم حتی جواب اس ام اس امم نداد کارم شده بود گریه/عادت کردن از دوست  داشتن بدتره/مثل دیوونه ها همش ب گوشیم نگاه میکردم ک شاید ی اس یا زنگ بزنه ک  نزد.طاقت نداشتم نباشه 2 روز بعد بهش اس دادم اونم جواب داد بعدشم معذرت خواهی کرد  و دوباره با هم بودیم.میرفتم خونه ی مامان بزرگم ک بهش نزدیک تر باشم دیگه باورم  شده بود ک بدون اون سخته .چند بار رفتیم بیرون ی بارم با سیاوش اومد خونمون .از اون  روز ب بعد همش احساسش میکردم /دوسش داشتم اما نمیخاستم باور کنم/بهش خیلی گیر  میدادم چرا این جا رفتی؟چرا با فلانی رفتی؟چرا تا الان بیرونی؟ چرا نیومدی پیشم و  خیلی چیزای دیگه... ی روز عصبانی شد ب قول خودش رفته بودم رو مخش زنگ زد بهم گفت  دیگه شمارتو نبینم رو گوشیم منم بدونه هیچ حرفی قطع کردم دیگه ام زنگ نزدم . فرداش  ب دوستم پیشنهاد دوستی داد با پرویی تمام اخه خیلی رو داشت ب منم زنگ میزد انگار ک  هیچ اتفاقی نیافتاده منم خیلی سرد جوابشو میدادم اما تو دلم از این ک زنگ زده بود  خوشحال بودم ...دیگه زنگ نزد تا ی شب ک من دوباره رفتم خونه ی مامانیم منو دید اس  داد ک غرورم اجازه نمیداد بهت زنگ بزنم/خدایی پرویی رو داری؟/ هم ب من زنگ میزد هم  ب دوستم بهش هیچی نگفتم ازم خواست ک برگردم اما من دیگه بهش ب حرفاش اعتماد نداشتم  همون موقع تصمیم گرفتم ک ی کاری کنم عاشقم بشه بعد ولش کنم خوردش کنم واسه همین  قببول کردم اس ام اس بازی شروع شد هر دقیقه و هر ثانیه از هم خبر داشتیم بیرون  بیشتر میرفتیم باهم صحبت تلفنی دیگه وقتایی ک نبود انگار ک ی چیز گم کردم همش  ناراحت بودم حالم باهاش خوب بود اونم دیگه دوسم داشت هر بار ک میخاستم تصمیمو عملی  کنم انگار ک بخام خودمو گول بزنم میگفتم هنوز کم دوسم داره اما حقیقت ی چیز دیگه  بود نمیتونستم بدون اون زندگی کنم هر روزدوست داشتم بیشتر میشد بیشتر نگرانش میشدم  شده بود جونم .... ی روز صبح ک از خواب بیدار میشدم اس نداده بود اون روزم جهنم  میشد زود زنگ میزدم بهش دلم همیشه براش تنگ بود انقدر دوسش داشتم ک وقتی میدیدمش  نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم انقدر زیاد ک حتی ب مامانشم حسودیم میشد ک پیش مامانش  هست اما پیش من نه... روزو شبم شده بود شایان ی روز رفتم خونشون البته ب اسرار  اون/فکر بد نکنید/انقدر مرد بود ک ب این چیزا فکر نکنه... بغلش کردم تا حالا همچین  حسی نداشتم تو اون لحظه هیچی برام مهم نبود ... منو اورد خونه ی مامانیم خودشم  رفت... عاشقش شده بودم هیچوقت فکرشم نمیکردم ک بتونم ی پسرو انقدر زیاد دوست  داشته باشم روزام با عشقم همش قشنگ شده بودن یکم بهم گیر میداد اخه من دوستای زیادی  داشتم ک هر روز بیرون بودیم خوشش نمیومد منم ک فقط اون برام مهم بود ب همشون گفتم ک  دیگه باهاتون نمیتونم باشم عشقم خوشش نمیاد زیاد برم بیرون ... تقریبا تنها شده  بودم منی ک اون همه دوست داشتم فقط چند تا از دوستام مونده بودن برام ک با اوناام  رابطم خیلی کم رنگ شده بود قید هر چیزی و میزدم ک با اون باشم دیگه بیشتر ب  ایندمون فکر میکردم ی دنیا مشکل میدیدم تو راهمون با بابایی ک من داشتم حتی فکرشم  نمیشه کرد ک اجازه بده من با اون ازدواج کنم باید درس میخوند کارشو درست میکرد  خودش میگفت 3 سال دیگه اما تو 3 سال ب هیچ جا ا نمیرسید خیلی فکر میکردم اما ..... با اون همه قول هایی ک بهش داده بودم جا زدم بهش گفتم ایندم مهم تر از اونه  بابام برام ارزش بیشتری داره اما گفتم ک دوسش دارم واسش میمونم همه شرطایی ک  گذاشتمو قبول کرد اونم بد دوسم داشت وقتی اینارو بهش گفتم گریه کرد منم صورتم خیس  شده بود از اشک اما نذاشتم متوجه بشه الکی هی چرت و پرت میگفتم ک بخنده طاقت نداشتم  صدای با بغضشو بشنوم بعد از چندتا قول واسه این ک دلمونو خوش کنیم ک واسه همیم  خدافظی کردیم فردای اون شب بردنم بیمارستان من واقعا نمیتونستم بدون عشقم زندگی  کنم همش گریه میکردم همه فکر میکردن ک واسه جواب کنکورمه ک این جوری شدم کسی خبر  نداشت ک دلم داغونه از بی خبری دق کردم میخاستم تو تنهایی خودم بمیرم اما تنهام  نمیذاشتن خودمو زدم ب خواب تا از اتاقم برن بیرون وقتی رفتن انقدر گریه کرده بودم ک  وقتی صبح مامانم اومد داروهامو بده هنوز بالشتم خیس بود... از اونم دیگه خبری  نداشتم چون خودم بهش گفته بودم نمیتونستم بهش زنگ بزنم .اون شب بهش گفتم زنگ نزنه  اگه بزنه ناراحت میشم اونم واسه اینکه منو ناراحت نکنه زنگ نمیزد .حتی از سیاوشم  نمیشد بپرسم ازش خبر داره یا نه چون اونم از این ک دیگه ما با هم نبودیم خوشحال شده  بود ... ب جز خاطره های قشنگی ک باهاش داشتم دیگه هیچی نداشتم ازش.... بعد از  گذشت چند وقت ی کم حالم بهتره اما باهر چیزی ک من و یادش میندازه اشکام در میاد من  تو خیالم دارمش ی جوری ک انگار دارم باهاش زندگی میکنم باهاش حرف میزنم ازش سوال  میپرسم اما سوالام بی جوابن ... هنوزم اسمش ک میاد دلم میلرزه من ی عشق و تجربه  کردم با شایان... تا این جاشو شیوا تو دفتر خاطراتش نوشته بود بقیشو من  میگم(سیاوش) تا چند وقت حالش بد بود تا این ک ی روز شایان و با دوست دخترش دید  دیگه با هیچکس حرف نمیزد حتی ی بار شایان و اوردم پیشش اما با اونم دیگه حرف نزد... شیوا سهمش از این عشق دیوونگی بود...

 

اول به نام عشق دوم به نام تو  سوم به یاد مرگ . بر لوح شیشه ای قلبت بنویس: یا تو و عشق یا من و مرگ....

 

 

کوچه خلوت بود. پسرک جوراب فروش ارام ارام در  سایه دیوار جلو می رفت. صدای تپش قلبش در کوچه ضربان داشت.وسط کوچه که رسید دلش داغ  شد و نگاهش تنگ.پنجره بسته بود. جعبه جوراب ها را گذاشت روی زمین و تکیه داد به  دیوار. زیر لب میگفت:(( می اید! همین الان پنجره را باز میکند)) و خیره شد به  پنجره

اول هرماه برایش جوراب می اورد"از قشنگترین  هایش.مرد نگاه مهربانش را در چشم های پسر می ریخت و 2تا اسکناس سبز پرواز می داد  توی دست پسر بعد دستش را دراز می کرد و جوراب ها را میگرفت:ولی حالا....  .

پنجره هنوز بسته بود.پسر بسته جوراب ها را زیر  ورو کرد(نکند از رنگش خوشش نیامده؟نکند جنس جوراب ها بد بوده و زود پاره شده؟؟؟) از  تصور مریضی مرد دلش مالش رفت.جعبه جوراب ها را رها کرد روی زمین و از دیوار رفت  بالا. خودش را رساند پشت میله های پنجره و صورتش را چسباند به شیشه.

چیزی دیده نمیشد. انعکاس نورافتاب درست میزد توی  چشمش. چند بار پلک هایش را به هم زد دماغش را روی شیشه فشار داد انقدر که توانست  داخل اتاق را ببیند.

(اوووووووووووووووووه چه همه  جوراب!!!!)

یک طرف اتاق بسته های باز نشده جوراب روی هم  تلمبار شده بود و طرف دیگر مردی روی تخت افتاده بود....انتهای پاهایش فقط زانو  بود...

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






دو شنبه 5 اسفند 1392برچسب:,

|
 
{background:url('http://upload7.ir/imgs/2014-03/42176368880498725927.jpg') no-repeat center top


به وبلاگ خودتون خوش آمدید

http://upload7.ir/imgs/2014-03/42176368880498725927.jpg

 

 

مریم

 

5 ارديبهشت 1393
7 فروردين 1393
2 فروردين 1393
1 فروردين 1393
7 اسفند 1392
6 اسفند 1392
4 اسفند 1392
3 اسفند 1392
2 اسفند 1392
1 اسفند 1392

 

تفاوتهای جالب چپ دست ها وراست دستها
آموزش فال قهوه
سخت افزار نورومورفیک‌ جدید، مغز انسان را شبیه‌سازی خواهد کرد
دانستیهای جالب در مورد گیتار
بهترین روش برای حرف زدن با همسر
شگفتی های خلقت
اشعار حسین پناهی
سخنان حکیمانه از بزرگان4
سخنان حکیمانه از بزرگان3
سخنان حکیمانه از بزرگان2

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق شکسته و آدرس maryam856.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





عاشقانه علیرضا
فارین
پرنیا
سروش
فوژان
چاقو کمربندی مخفی

 

ارسال دستگاه از چین به ایران
حمل از دبی
فندک برقی لمسی
مستر قلیون
یکانسر
آی کیو مگ

 

RSS 2.0

فال حافظ

جوک و اس ام اس

نازترین عکسهای ایرانی

 


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 15
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 105
بازدید کل : 46666
تعداد مطالب : 100
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1



قالب وبلاگ
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

Up Page

.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->